با کسی باش که
وقتایی که دلت گرفته
حوصله نداری
ناراحتی
حس میکنی یه دنیا غم داری
بلد باشه شادت کنه
راه قلبتو بلد باشه
خــــدا تنها روزنه امیدی است كه هیچگاه بسته نمی شود
تنها كسی است كه با دهان بسته هم می توان صدایش كرد،
با پای شكسته هم می توان سراغش رفت،
تنها خریداریست كه اجناس شكسته را بهتر برمی دارد،
تنها كسی است كه وقتی همه رفتند می ماند،
...وقتی همه پشت كردند آغوش می گشاید،
وقتی همه تنهایت گذاشتند محرمت می شود
و تنها سلطانی است كه دلش با بخشیدن آرام می گیرد نه با تنبیه كردن.
خـــــــــــدا را برایتان آرزو دارم...
تیک تیک ثانیه ها در گوش دقایق می خوانند و...
دقایق برای ساعتها نجوا می کنند....
ساعتها، روزها را به بازی می گیرند و....
روزها ،ماه ها را و ....
ماه ها..... سالها را
واین چنین می شود که ایام می گذرد
ومن روزهای بی قراری و دلتنگی و تنهاییم را
باهزار روایت بی الفبا از حضور تو ترسیم می کنم و...
می گویم:.
.
.
انگار همین دیروز بود
من خیلی وقته از کسی ناراحت نمیشم..
وقتـے که به دنیا اومدم صدایـے در گـــوشم طنین افـــکند و گفت: مـن تا آخـــرین لــحظه عمــرت با تـــو هستم ...
گـفتم تـــو کیستـے: گــفت من غـــمم...
پیش خود خیال کــــردم که غــــــم عروسکـے هست که من با اون بازے کنم...
اما الان که فکرشو مـے کنم می بینم من بازیچه اے هستم به دست غـــــم...
دلــــم تنگ است و ماتم دارم امشب
به چشم عاشقم غــــم دارم امشب
میان چارچوب آرزوهــــــا
نگــــــار خویش را کـــــم دارم امشب
چـــــــرا از ســـــوز هجـــــرانش ننالم
کــــــه اندوهی دمــــادم دارم امشب
حــــریص جــــــرعه ای ازجام عشقم
هــــــوای آبــــــ زمــــــزم دارم امشب
به لــــطف التهاب و اشک و احساس
بهاری ســـــبز و خـــــرم دارم امشب
ز قانون و خط و تقدیر دلگیر!!
فغان از چــــــــرخ و عالم دارم امشب ...
چگونه بگویم نوروز مبارک؟
چگونه بگویم سال نو مبارک؟
چگونه بگویم،وقتے لحظه هاے سنگین انتظار پشت پنجره دیوار مرا مے خوانند؟
چگونه بگویم،وقتے تلخینگے تنهایے همچون زلــزله بر سرم آوار مے شود؟
چگونه بگویم،وقتے ثانیه ها نبودنت را به رخم مے کشند؟
چگونه بگویم،وقتے اینجا همه چے هست فقط جاے تو خالیست؟
چگونه بگویم،وقتے عذاب مے کشم و با خاطرات خوب تو مے میرم و زنده مے شوم؟
چگونه بگویم،وقتے این نوروز تو را کم دارم؟؟؟
تـــرجیح مے دهم به جاے شاخه اے گـــل،بــوته اے خار باشم!
کـه دست هر کودک نابالغے !نتواند پایان بخش زندگے ام شود!
تو داری از من عبور می کنی...
مـــــن دارم غـــــم هامـــــو مــــرور مــــــــِ کنم...
تـــــو داری مــــــرگ صــــدامــــو مــــــــِ شـنوی...
مــــن دارم ســــکوت فــــــریادمو مــــــــِ شـنوم...
تـــــو چـــه آســـــون از نـــبـودن مـــــــِ نـویسی...
مــن چه سخت از بی تـــو بودن مــــــــِ نویسم...
من توی سرمای نگاهت حس رفتن رو می بینم...
آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست...
آموختم که وقتی نا امید می شوم،خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظارم را می کشد تا دوباره به رحمتش امیدوارم شوم...
آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم،خدا برایم بهترینش را در نظر گرفته...
آموختم که زندگی سخت است ولی من از او سخت ترم...
از خدا بهترین ها را برایتان آرزو می کنم...
مــــن اینجا تنــــها، تنـــهای تنـــها...
تنهایی خــویش را بغل می گــیرم...
دیوارهای خیانت بلندند،دســـتم به آن طـــرف کـــه تو هستی نمی رسد...
تنها مونس مـــن در این سمت دیوار در این شبهای وفاداری،تنهایی است..
اما تـــــو...
در آنــــسوی دیوارهـــــــــا برای کـــــه یادگاری می نویسی؟
ϰ-†нêmê§ |